یا غریبالغربا تنهاییام را دریاب...
آنجا که ایستاده بودی، همانجایی که روبهروی گنبد بود و دلت میخواست کفشها را از پا درآوری و پابرهنه بروی تا نزدیکِ پنجرهی فولاد، چند بار زیر لب گفته بودی یا غریب الغربا...آن وقت همهی شهر غربت بزرگی بود و این خانه، آشنایِ همیشگیِ دل. خواستی دور از شلوغی و حضورهای ناآشنا جایی برای تو باشد. فقط برای تو...
حتی اگر گوشهی صحنی باشد و کنج محدودهی نقشخوردهی فرشی. خستگیات را پهن کرده بودی روی آن و زیارتنامه را باز کرده بودی. چند فراز خوانده بودی که اشکهایت سُر خوردند و تنهایی شکل دیگری به خود گرفته بود...
میخواستی دوباره قسماش بدهی، به غریب بودنش، به غربت حرمِ پرازدحاماش و بغضات مثل شکوفهای باز شده بود. خودت بودی و او بود. تنها بودی و نبودی. خلوتات لبریز بود. و محدودهی کوچک فرش، کنجی شده بود برای بازگفتن دردهایت به مهربانترینی که حضورش دائم است و گرفتن دریا دریا آرامش از او.